اغلب صداهایی میشنوم که حدس میزنم آدمهای عادی هرگز نمیشنوند. گمان دارم صاحبجاه هم این صداهای عجیب را شنیدهاند اما ایشان مرا با زور و تعارف بردند بیمارستان و روانپزشک بعد از سه جلسه مشاوره رنجآور، گمان کنم به صاحبجاه چیزی گفت که ایشان مرا توی این اتاقک بتونی زیرزمین حبس کردند. کل این زیرزمین قبلاً متعلق به سگهای محافظ عاصفجاه بود. عاصفجاه یکی از سه سیاستمدار بانفوذ شهر ماست و برای همین محافظان زیادی دارد. صاحبجاه هم یکی از همین محافظها هستند و آنطور که به گوشم رسیده یکی از بهترین محافظها، چون اندامی درشت و عضلانی دارند و دستهایی پهن و قوی که با فشاری جمجمه سگی را خرد میکنند.
از ترس یا چاپلوسی نیست که صاحبجاه صدایشان میکنم، صاحبجاه میخوانمشان چون اسمی را میپسندند که هموزن اسمی باشد که با آن اربابشان را میخوانند. با این حال من محافظ صاحبجاه نیستم، شاید بشود گفت یک نوع سربازم. گاهی هم که البته بسیار کم پیش میآید دلقک میشوم تا لبخندی به صورت ماه صاحبجاه بیاید. اضافه کنم البته این مشغله قدیمیام بود، اما حالا حرفهام کاملاً تغییر کرده، باید در جستجوی سگهای ولگردی باشم که درشت و وحشی باشند. البته که دشوار است، چون بیشتر سگهای ولگرد ریزنقشند و دندههای قفسه سینهشان با هر دم و بازدمشان از زیر پوست هویدا میشود. آوردن اینها به محیط اداری صاحبجاه فقط ایشان را از من عصبانی خواهد کرد. موظفم هر هفته، یک سگ واجد شرایط پیدا کنم تا صاحبجاه اندکی نرم شوند و از مدت محکومیتم کم کنند. برای هر سگ واجد شرایط که صاحبجاه آنها را محافظ ویژه میخواند، نصف روز از محکومیت هفتادسالهام کسر خواهد شد.