آن وقتها عادت داشتم که نزدیک غروب با تفنگم در باغ گردش کنم و کشیک کلاغها را بکشم. من از همان وقتها از این مرغان وحشی و مکار و محتاط بدم میآمد. آن روز هم به باغ رفتم و همه باغراهها را زیر پا گذاشتم، اما بیهوده. کلاغها مرا شناخته بودند و فقط از دور قارقار میکردند. بر حسب اتفاق به پرچین کوتاهی نزدیک شدم که خانه ما را از باغ باریکِ پشت بنای کوچک سمت راست، که اکنون مسکون شده بود جدا میکرد. با سری به زیر افکنده،مجذوب خیالهای خود، پیش میرفتم. ناگهان صدای حرف شنیدم. سر بلند کردم و به آن سوی پرچین نگاهی انداختم و از حیرت بر جا خشک شدم. صحنه عجیبی پیش چشمم بود.
در چند قدمی من، در ستردهای، میان بوتههای سبز تمشک دوشیزه بلندقامت خوشاندامی ایستاده بود که پیرهن گلیرنگ نوار نواری به تن و روسری کوچک سفیدی بر سر داشت. چهار جوان دورش بودند و او با گلهای خاکستریرنگی که کودکان اسمش را میدانند اما من نمیدانم، به نوبت بر پیشانی آنها میزد. این گلها کیسههای کوچکی دارند که وقتی بر چیز سختی بزنی میشکافند و صدا میدهند. جوانها چنان بهرغبت پیشانی خود را به دختر جوان عرضه میکردند و در حرکات این دختر (که من فقط نیمرخش را میدیدم)، چیزی چنان فریبنده، و در عین آمرانگی و تمسخر نوازشگر و دلپذیر بود که من چیزی نمانده بود از تعجب و خوشحالی جیغکی بکشم و گمان میکنم که حاضر بودم تمام عالم را بدهم تا این دختر با آن انگشتان ظریفش بر پیشانی من هم ضربهای بزند. تفنگ از دستم به روی علفها فرو لغزید. همه چیز را فراموش کردم. همچنان ایستاده بودم و نمیتوانستم از آن قامت بلند... و گیسوان زرینه و اندکی آشفته، که از زیر روسری سفید پیدا بود و از آن چشمان نیمبسته هوشمند با آن مژگان دراز و عارض دلاویز چشم بردارم...
صدایی از کنارم شنیدم که میگفت:
ــ جوان، هی جوان، خیال میکنید جایز است که دوشیزگان ناشناس را اینجور دید بزنید؟
ایوان تورگنیف، اسمی که پس از خواندن کتاب از ذهنتان پاک نمیشود، بیبدیل و زیبا مثل بهار، رمانی که یکبار در تمام عمر برایتان تکرار میشود، بدون پیچیدگی براحتی دستتان را میگیرد و به دیدار عشق و زندگی میبرد .به همین راحتی..