وقتی نیل میخندید، چال گونههایش شبیه پرانتز میشد. (پرانتزهایی روی تهریشش.) جُرجی همیشه دلش میخواست او را از پشت پیشخوان جلو بکشد و دماغش را در چال گونههایش فروکند. (این پاسخ همیشگیاش در مقابل لبخند نیل بود؛ اما گویا نیل این را نمیدانست.)
نیل درحالیکه یک لیوان نوشیدنی برای او میریخت، گفت: «فکر کنم شلوار جینات رو هم شستم...»
جُرجی نفس عمیقی کشید. باید جوری این مسئله را حل میکرد. گفت: «امروز خبر خوبی بهم رسید.»
نیل روی پیشخوان خم شد، یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: «جدی؟»
- آره. خب... ماهر جعفری میخواد سریال ما رو بخره.
- ماهر جعفری کی هست؟
- همونی که یه شبکه تلویزیونی داره و داشتیم باهاش مذاکره میکردیم. همونی که اجازهی پخش سریال لابی و اون برنامهی زنده در مورد مزارع تنباکو رو داده بود.
نیل سرش را به نشانهی تأیید تکان داد و گفت: «که اینطور. پس مدیر شبکهست. فکر میکردم اون اصلاً به برنامهی شما توجهی نمیکنه.»
جُرجی گفت: «ما هم فکر میکردیم بهمون توجهی نمیکنه. آخه ظاهرش اینطوری نشون میداد.»
«خب اینکه خبر خیلی خوبیه. خب...» سرش را کمی چرخاند، چپچپ او را نگاه کرد و ادامه داد: «...پس چرا خوشحال نیستی؟»
جُرجی گفت: «ترسیدم.» خدایا. جُرجی رسماً عرق کرده بود. گفت: «اون ازمون فیلمنامه و قسمت اول سریال رو میخواد. یه جلسهی خیلی مهم داریم که بازیگرها رو انتخاب کنیم...»
نیل همانطور که منتظر بود تا جواب سؤالش را بگیرد، گفت: «اینکه عالیه.» نیل میدانست که جُرجی چیزی را مخفی میکند.
جُرجی چشمهایش را بست و گفت: «...بیستوهفتم جلسه داریم.»
آشپزخانه ساکت بود. جُرجی چشمهایش را باز کرد. نیل _ کسی که او را میشناخت و عاشقش بود _ جلوی رویش ایستاده بود. واقعاً همینطور بود، واقعاً عاشقش بود. دستبهسینه، چشمهایش را تنگ کرده بود و با آن چال گونههایش روبهروی او ایستاده بود.