محبوبه گفت: «میآی بازی؟»
گفتم: «چی بازی؟»
محبوبه گفت: «قایمباشک.»
بعد صورتش را توی دستهایش قایم کرد و روی تنه سپیدار بلند چشم گذاشت و من قایم شدم. اما هر جا پنهان میشدم محبوبه زود پیدایم میکرد. بعد نوبت من شد. چشم گذاشتم روی تنه سپیدار و تا صد شمردم. چشمهایم را که باز کردم، محبوبه نبود. همه جای باغ را دنبالش گشتم اما پیدایش نکردم. هنوز هم میگردم. محبوبه سالهاست که قایم شده.