(بانو ریتا آلمِرْش، رو به چپ، کنار میز ایستاده و چمدان را خالی میکند. او زن زیبای رویهمرفته درشتاندامِ فربهِ بورِ سیسالهای است. خانهجامهای با رنگِ روشن پوشیده).
(کمی دیگر دوشیزه آسْتا آلمِرْش در جامهٔ تابستانی قهوهای روشن، با کلاه، کت و چترِ آفتابی، از درِ دست راست به درون میآید. کیفِ قفلشدهٔ رویهمرفته بزرگی زیر بغل دارد. نازکاندام است و میانبالا، با موی سیاه و چشمهای گودنشستهٔ جدی. بیستوپنجساله است).
آسْتا: (در درگاه). سلام، ریتا جان.
ریتا: (سرش را برمیگرداند و رو به او بالاوپایین میبرد). اِوا، ـ تویی، آسْتا! به این زودی داری از شهر میآی؟ اینهمه راه رو تا پیش ما؟
آسْتا: (چیزهایش را روی یک صندلی دم در میگذارد). آره، آروم و قرار نداشتم. گفتم امروز باید بیام اینجا و هم اَیُلف کوچولو رو ببینم هم تو رو. (کیف را روی میز کنار کاناپه میگذارد). این شد که با کشتی بخار راه افتادم اینوری.
ریتا: (به او لبخند میزند). نکنه تو کشتی هم به دوست خوبی برخوردی؟ همینجوری پاک اتفاقی، منظورمه.
آسْتا: (آرام). نه، به هیچکسی که بشناسم، برنخوردم. (چمدان را میبیند). اِ، ریتا، ـ این دیگه چیه؟
ریتا: (همچنان چمدان را خالی میکند). چمدون آلفْرِده. نمیشناسیش؟
آسْتا: (نزدیکتر میشود، شاد). چی! آلفْرِد برگشته خونه؟
ریتا: آره، فکرش رو کن، ـ پاک بیخبر با قطارِ شب اومد.
آسْتا: اوه، پس این بود که حس میکردم! این بود که من رو کشید اینجا! ـ پیشترش نامهای نداده بود؟ یه کارتپستال هم؟
ریتا: دریغ از یه کلمه.
آسْتا: تلگراف هم نزده بود؟