مادرم گفت: «صدمه دیدی؟»
«نه فقط سر خوردم، خیلی مهم نیست.»
جرئت نداشتم به چشمهایش نگاه کنم چون متوجه واقعیت میشد، به همین خاطر زل زدم به گودی چانهاش که دقیقاً پایین لبهایش بود.
مادرم چند برگ دستمال کاغذی از کیف بزرگش بیرون آورد و نیمی از آب بطری همراهش را رویشان ریخت. وقتی دستمال مرطوب را روی زخمهای آرنجم گذاشت از شدت درد لرزیدم. زخمهای تازه کنار آثار زخمهای قبلی یک مثلث کامل به وجود آورده بودند، شانهام کبود و خونی شده بود، و مادرم خون را با دستمال پاک کرد.
با اخم به من گفت: «باز هم داشتی ادای پرواز کردن درمیآوردی؟ به من دروغ نگو.»
«اممم...،نه، نه.»
اوقاتش تلخ میشود و با قدمهای بلند به سمت فواره راه میافتد. برنمیگردد پشت سرش را نگاه کند و ببیند که من میآیم یا نه، یک تکه کیک مافین از کیفش بیرون میآورد و درسته میگذارد توی دهانش. زیرچشمی به تاب نگاه میکنم. با تمام وجود دلم میخواهد سوار تاب شده و باز هم پرواز کنم. نسیم خنکی بینیام را غلغلک میدهد؛ باز هم بوی گلهای رز، اما این بار قویتر و خوشبوتر. یک بار به دور خودم میچرخم. چشمم میافتد به بستنیفروش دورهگرد. آن طرفترمردی با بادکنکهای بادشده شکل حیوانات را میسازد و به بچههایی میدهد که در مقابلش صف کشیدهاند، چند خانم کالسکه هل میدهند و قدم میزنند. چند مرد هم روی نیمکتها نشستهاند و روزنامه میخوانند، اما در دست هیچ کس گلی ندیدم. توی محوطه پارک هم هیچ گل رزی نکاشتهاند، پس بوی این گلها از کجا میآید؟
وقتی روی زمین افتادم، قبل از هر چیز بوی رزها توجهم را جلب کرد، صدای هیچ کسی را نمیشنیدم جز آن دخترکی که حس کردم صدایش شبیه صدای خودم است. وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده است، گرفتگی گردنم کمی بهتر شد. حتماً سرم به جایی خورده بود. این را یادم نمیآمد اما خب همین به یاد نیاوردن میتوانست نشانه این باشد که سرم به جایی خورده است.
باد به دورم میپیچد و اگرچه باعث میشود زخمهای شانه و آرنجم اذیتم کنند، اما کمکم میکند تا دستهایم را از هم باز میکنم تا پروازکنان به مادرم برسم.
وقتی به پیش مادرم رسیدم، پدرم هم داشت به فواره نزدیک میشد. با چوب زیر بغلیاش راه میرفت و پاهایش را پشت سرش روی زمین میکشید. زمانی مادرم او را سمور صدا میکرد و پدرم هم از خنده غش میکرد، انگار که این خندهدارترین جوک دنیا بود.