نگاهم به پشت و شانههای پهن آقای هاوک خیره مانده بود. فقط هنگامی که در بازی کریکت میخواستم توپ را با چوب بزنم دچار چنین احساس تعلیقی شده بودم. قایق روی آب تقریباً بیحرکت مانده بود. تابهحال دریا را اینگونه آرام ندیده بودم. تنها شکنجهای کوچک آب خود را به پهلوی اسکله میزدند.
انگار این آرامش میخواست تا ابد ادامه پیدا کند. آقای هاوک هیچ حرکتی نمیکرد. بعد کل صحنه ناگهان به تکاپویی سریع افتاد. شنیدم که آقای هاوک فریادی هولناک و گرفته کشید و روی نشیمنش ناگهان و شدید بالا پرید. پروفسور تا نیمه برگشت و چهرهی عبوسش را دیدم که بر اثر خشم گلگون میشد. صحنه دوباره دگرگون شد و منظره را بهکلی و به سرعت به هم ریخت. دیدم که آقای هاوک دوباره بالا پرید و لحظهای بعد قایق در آب واژگون شد و من با سر به عمق آب شیرجه رفتم، در حالی که حس میکردم لباسهای سر تا پا خیسم طوری به بدنم چسبیدهاند که میخواهند خفهام کنند.