شاید قبلاً هم به این فکر کرده بودم. حالا که نشستهام و سرم دارد به دوران میافتد، دارد میچرخد و میچرخد و کوچک میشود، آنقدر که گمان میبرم دارم با سر سقوط میکنم، فکر میکنم (یا دارد یادم میآید) آن سالها را که در همین کلبه جنگلی سه ماه اول سال را میگذراندیم و حتی با پانتهآ گاهی در جنگل قدم میزدیم و آسمان پاره پاره جنگل را تماشا میکردیم، یا از رودخانه ماهی میگرفتیم و همانجا کباب میکردیم و زیر درختان کاج با هم میخوابیدیم و میشد که سه یا چهار روز میان جنگل زندگی کنیم و وقتی به آن کلبه قدیمی باز میگشتیم، انگار پا به دنیای جدیدی گذاشتهایم و باز غروبها لب کلبه نشستن و از پانتهآ نیلبک زدن و از من دنبال خرگوشها کردن و زمین خوردن. گاهی حتی تنه یک درخت، از میان آن همه درخت جنگل، میتوانست من یا پانتهآ را ساعتها و شاید روزها به خود مشغول دارد و هیچ کدام نمیدانستیم چرا؟! فقط میشد فهمید، چشمهایمان درد میگیرد و میسوزد، و دستکم بیست و چهار ساعت تمام باید بخوابیم، آن هم تنها! شاید بتوانیم فردا دوباره روحمان را میان آب رودخانه غرق کنیم و شاخههای درختان، همراه با دست و پا زدنهایمان ریتم بگیرند و چاچا برقصند.
راستش سی سال پیش شاید میتوانستم، اما حالا دیگر حتی به دستهایم اعتماد ندارم. اگر آن پرنده نادر باز پیدایش شود و باز بخواند و این رودخانه لعنتی طغیان کند هم مطمئن نیستم دوباره بتوانم پیدایش کنم، و اگر پیدایش کردم دستهایش را بگیرم و از لابلای این گل و لای روان بالایش بکشم و بپرسمش که کجا بوده این همه مدت؟!