دامی، خوس و کلاز وارد سالن فرودگاه شدند. هواپیمایشان به موقع روی زمین نشسته بود و همهچیز خوب پیش رفته بود. کلاز چمدان را روی زمین گذاشت، نفس راحتی کشید و به اطرافش نگاه کرد و گفت: «بچهها، ما موفق شدیم. بالاخره برگشتیم هلند.» طوری گفت که انگار معجزهای اتفاق افتاده: «سقوط که نکردیم، سکتهی قلبی هم همینطور. ببین چه هوای خوبی هم هست. آسمون ابریه. ممکنه بارون بیاد! خیلی عالیه، مگه نه؟» خوس گفت: «امیدوارم بابا. اونجا رو ببین، اون طرف، آقای کرابل کنار ماشینش منتظر ما وایساده. داره برامون دست تکون میده.» کلاز گفت: «پس ما رو میرسونه خونه. یوهو!» دامی هم شروع کرد داد زدن: «ماشی، ماشی، ما پیدا کردیم، کشور من هنوز توی مصر بود! ما پیداش کردیم، من آرامگاه پدرم رو دیدم. هورا... مقبرهاش قیلی قشنگ بود، بابام هنوز همونجا بود!» چند نفر با تعجب برگشتند و او را نگاه کردند. کلاز زیر لبی گفت: «ساکت باش، بهتر نیست در مورد یه همچین چیزی بلند بلند داد نزنی؟» «آره، اما من دلم میقواست بهش بگم...» «بذار وقتی سوار ماشین شدیم، اونوقت!» بعد بدون هیچ توضیحی دست دامی را گرفت و او را از بین اتوبوسها به طرف ماشین کشید. آقامعلمکرابل دیگر از شدت هیجان روی پاهایش بند نبود. «راست میگی؟ باورم نمیشه، امکان نداره، من دلم میخواد همهچیز رو بدونم، سوار شید!»
فرمت محتوا | epub |
حجم | 4.۳۷ مگابایت |
تعداد صفحات | 399 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۱۳:۱۸:۰۰ |
نویسنده | توسکا منتن |
مترجم |