پسرک بر روی دیوار و داخل قبرستان جست زد. پایش بر روی علفهای خیس لغزید. به زحمت تعادلش را حفظ کرد و دوید. با حرکتی ضربدری از میان قبرها که همچون دندانهای پوسیدهای از زمین سر برآورده بودند، رد شد.
انسان گرگنما پشت سرش فرود آمد و هنوز در حال تغییر شکل دادن بود. هنگامی که چنگالهای تیغمانند و تیزش، چرم مشکی کفشهایش را پاره میکردند و در نور ضعیف خورشید میدرخشیدند، او فریاد زد. پس از اینکه بقایای پاپوش هیولا با ناخنهای زردرنگش پاره شدند، شروع به تعقیب کرد.
پسرک با یک سکندری سرش به سنگ قبری خورد و افتاد.
برقی سفیدرنگ دیدش را تار کرد؛ اما به زور خودش را ایستاده نگه داشت و دستی بر محل بریدگی روی پیشانیاش کشید. درحالیکه به مایع قرمزرنگی که نوک انگشتانش را آلوده کرده بود، خیره شده بود، صدای غرش خشمگینی را شنید.
اکنون حیوان مقابلش ایستاده بود و به او نزدیک میشد. چشمانش به چشمان پسرک دوخته شده بود. او برنامههای تلویزیونی مستند طبیعت را تداعی میکرد که در آن شیرها در کمین شکارشان هستند.
او قدمی به عقب برداشت و با سنگ قبری مرمری و سرد برخورد کرد. او گیر افتاده بود.