غریبه از میان مردم و زنجیرهای درشت آویزان جلو آمد. بعضی به او نگاه کردند و سعی داشتند چهرهاش را که محو در کلاه لباسش بود ببینند؛ اما اکثر مردم به فرد غریبه بیاعتنا بودند و فکر میکردند که او از همان افرادی است که همراه ویلیکس آمده. مردم از سر راهش کنار رفتند تا اینکه به وسط جمعیت، جایی که خراج بگیر در حال توضیح دادن قوانین جدیدش برای کنترل شهر بود رسید.
غریبه مردم را هل نداد و آنان را کنار نزد؛ مردم آنچنانکه او انتظار داشت دورهم جمع نبودند و میانشان فاصلههایی بود. او از مقابل یک زنجیر قطور گذشت، مکثی کرد و دستش را روی آن گذاشت.
روی آن زنجیر روبانهایی آبیرنگ از جشنی که هفتهی پیش آنجا برگزارشده بود باقیمانده بود. گلبرگهای خردشده در روزنههای روی زمین رخنه کرده بود. بعضی از ساختمانها از نو نقاشی شده بودند. همهی اینها برای جشنِ قربانی بود که هر دو دهه، یک روز اتفاق میافتاد.
ویلیکس گفت: «...البته که هیچکس نمیتونه قدرت منو زیر سؤال ببره.» به میان جمعیت، به سمت مردی که سؤال پرسیده بود اشاره کرد و گفت: «مگه نه؟»
مرد تعظیم کرد و گفت: «بله...بله لُرد.»
ویلیکس گفت: «آفرین، پس بذار یه حال اساسی بهت بدیم.»
مرد دستپاچه شد و گفت: «اما سرورم، من...»
«انگار دوباره داری سؤال میپرسی.» اشارهای کرد و ادامه داد: «بهای این کارت باید پرداخته بشه. باید یادت بمونه به کی تعلق داری.»
دریلها دور مردم شهر جمع شدند. هیولاهای غیرانسانی انواع گوناگونی داشتند و پوست، فُرم بدن، رنگ پوست، چنگال و چشمان آتشینشان با یکدیگر فرق داشت. وارد جمعیت شدند، دخترهای جوان، منجمله دختر همان مرد که حرافی کرده بود را از خانوادهاش جدا کردند.