روزی بود، روزگاری بود. در شهر «کشمیر» قاضی مشهوری زندگی میکرد. یکی از روزها، قاضی در محکمهاش نشسته بود و انتظار میکشید تا مثل همیشه، عدهای از راه برسند و شکایتهایشان را مطرح کنند. ظهر شد و هیچ کس به سراغ قاضی نیامد. او غذایی را که از خانه آورده بود، خورد. بعد هم پلکهایش کم کم سنگین شد و خواب به سراغش آمد. هنوز خوابش نبرده بود که صدایی شنید. زود سر و وضعش را مرتب کرد و ردایش را روی شانه انداخت. زن و مردی وارد شدند و سلام کردند. قاضی هم جواب سلامشان را داد. مرد، قدی بلند و ریشی مشکی داشت. سرش را هم با دستمالی سفید بسته بود. هر قدر که مرد لاغر بود. زن چاق بود و صورتی گرد و سرخ داشت.