یکی بود، یکی نبود. این داستان دربارة کفتر، ساعت، تلفن، عصا، قلم و اسب است.
دو تا کفتر روی یک درخت نشستند. رنگ چشمهای یکی قرمز بود و آن یکی قهوهای. در باغ عمارت کلاه فرنگی بود. مردی آنجا کجکی رو به باغ نشسته بود. میز پایه کوتاهی روی پایش گذاشته بود و داشت چیز مینوشت.
کفتر چشم قهوهای گفت: «میدانی آخرش چه میشود؟»