پدربزرگ یک عالم خط روی صورتش دارد. مادرم میگوید: این ها چین و چروک هستند. من چهار تا از چین وچروکهای بابابزرگ را خیلی دوست دارم. دو تا در گوشههای چشمهایش هستند و دو تا هم در گوشههای لبهایش. وقتی پدربزرگ لبخند میزند، این چهار تا چین و چروک پیدایشان میشود. پدربزرگ خیلی مهربان است و هیچ وقت حوصلهاش سر نمیرود. هر وقت به خانه مان میآید مرا به پارک میبرد. توی جیبهایش همیشه شکلات و آجیل پیدا می شود.
بابابزرگ هیچ وقت نمی گوید برویم. بس است، خسته شدم.