خونآشام تا جایی که میتوانست، بهسرعت دوید. او میتوانست خانه را آن بالا روبهروی خود ببیند. پرتوهای نور خورشید از لابهلای سفالهای سقف به بیرون میتابید.
خونآشام ناگهان دندانهایش را به هم فشرد، به هوا پرید و شنلش را پیچ و تاب داد و در دودی سیاهرنگ، به یک خفاش کوچک تغییر شکل پیدا کرد. خفاش بالهایش را به هم زد و سرعتش، صدای گوشخراشی ایجاد میکرد. با گوشهای حساسش انعکاس صداها را میشنید و با استفاده از آن انعکاس، راهش را از لابهلای درختان خشکیدهی حاشیهی جاده پیدا میکرد.
بعد از رسیدن به خانه، روی شاخهای که روبهروی پنجرهی اتاق خواب بود، نشست. البته او در شکل کنونیاش نابینا بود؛ ولی میدانست داخل اتاق پسری خوابیده که خون در رگهایش جاریست. خفاش دندانهای نیش کوچکش را لیسید و به طرف پنجره پرواز کرد. تَلَق!