لوک واتسن درحالیکه پوزخند میزد گفت:
- این تقصیر خودته که سردته. لباست واسه یه همچنین هوایی کافی نیست. من بهت پیشنهاد دادم که کفشای کوهنوردی اضافی منو بپوشی.
رسوس به پیراهن و شلوار تمیزش اشارهای کرد و گفت:
- تو واقعاً فکر کردی من با این لباسای تمیزم اون پوتینارو میپوشم؟ واقعا که احمقانهست.
لوک درحالیکه دستهایش را در جیبهای کت زمستانی سنگینش فرو میکرد، جواب داد:
- الان تو هم احمقی و هم یخزده.
کلوئه فار درحالیکه بندهای پوتینهای ضمختش را محکم میبست، اضافه کرد:
- تو نمیدونی چیو از دست دادی. این لباسا خیلی راحتند.
مومیایی جوان کلاهی پشمی، ژاکتی کلفت و شلوار جین مادرش را پوشیده بود. رسوس لباس بلندش را روی خودش کشید و لرزید. او درحالیکه غرولند میکرد، گفت:
- احتیاجی نیست اونا رو روی هم بسابیم. من از کجا میدونستم که تبّت اینقدر سرده؟
کلوئه با اصرار گفت:
- با اینکه این شنل تورو مثل احمقا کرده ولی باید چیزی توش باشه که گرمت کنه.
رسوس دستش را در شنلش فرو کرد و چند تا لباس و کلاه بابانوئلی پیدا کرد.
- پس دوباره ممکنه نشه.
لوک درحالیکه نوشتهی ناخوانای نقشه را که پشت نامه بود میخواند، گفت:
- اون نمیتونه الان دور شده باشه. پیرزنی که تو روستا بود، گفت که غار وِین باید همین طرفا باشه.
رسوس درحالیکه دوباره لباسها و کلاهها را کنار میگذاشت و چیزی را میقاپید، گفت:
- یه چیز عجیب دیگه؛ عجب زامبی عجیبی بالای کوه زندگی میکنه؟ این غیرعادیه.