رودی فَن هاتن پشت فرمان کامیونش نشسته بود و مشغول رانندگی در جاده بود. آنقدر هیجانزده بود که در آن هوای سرد گرمش شده بود. او از این مردهای پر مو بود؛ چیزی درست شبیه خرس. تنها فرقش این بود که موهای فرفری و به هم ریختهای داشت. آدمی گردنکلفت که روی بازویش شکل یک اژدها خالکوبی شده بود. مردی چهارشانه که از دیو دو سر هم نمیترسید، اما وقتی جسدی را میدید خودش هم درست مثل یک جسد میشد. آن روز، سه تا مومیایی بار کامیونش کرده بودند که ببرد و به موزهی خروبه تحویل بدهد. رئیسش گفته بود: «یه بارِ خارج از برنامه داری!» اگر از قبل میدانست چهجور باری را باید ببرد، محال بود قبول کند. تا موزهی خروبه فقط یک ساعت راه بود، اما برای رودی که سه تا مومیایی پشت کامیونش بود، همین یک ساعت اندازهی صد سال طول میکشید. همانطور که کامیونش با سر و صدا توی جاده میرفت، گوش تیز کرده بود و به صداهای مشکوکی که از پشت کامیون شنیده میشد، حساس شده بود. تازه پنج دقیقه از راه افتادنش گذشته بود که باران گرفت؛ آن هم نه از این بارانهای معمولی، انگار شیر آب را باز کرده بودند. رودی تمام حواسش را جمع کرده بود تا بتواند خوب جلو را ببیند، اما هیچی دیده نمیشد. همانموقع رعد و برق زد. یک متر آنطرفتر از یک گودال، دستی سفیدرنگ بیرون آمد و بعد یک دست سفید دیگر و به دنبالش یک سر سفید! کمکم موجودی کوچولو جلو چشمش ظاهر شد. رودی از ترس جرأت نداشت نگاهش را از روی آن موجود بردارد و خیره شده بود به او.
فرمت محتوا | epub |
حجم | 3.۸۴ مگابایت |
تعداد صفحات | 239 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۵۸:۰۰ |
نویسنده | توسکا منتن |
مترجم |