رنان همراه بقیه کنار آتش نشست و آخرین شامشان را در اصطبل حیوانات خوردند. وقتی از باریکه راههای طولانی میگذشتند، مجبور بودند از خودشان مراقبت کنند. سلاحی نداشتند و در جنگل، زمزمهی مرگ به گوش میرسید.
در آخرین وعده غذاییشان، آب، ماهی خشک و برنج پخته خورده بودند. دستکم آب تمیز بود، البته هوا تاریکتر از آن بود که او بتواند دربارهی آن نظر بدهد.
پدرش کنار او، بیحرکت نشسته و به آتش خیره شده بود. دو تبعیدی به غذای دستنخوردهاش نگاه میکردند. بهمحض آنکه عموی رنان سرش را برگرداند، کسی تکه ماهی او را قاپید و بلافاصله مچ دستش به زمین میخکوب شد.
رنان گفت:
ـ بندازش.
ـ تو یه کوچولوی...
رنان به او فرصت نداد جملهاش را تمام کند. مشت رنان ضربه محکمی به گلوی او وارد آورد. نفس مرد بند آمد و درحالیکه میکوشید نفس بکشد، چشمهایش از حدقه بیرون زده بود. بقیه قهقهه زدند. رنان میدانست آنها از پیروزی او شادی نمیکنند؛ اگر درحالیکه خنجر در شکمش فرورفته بود، نقش زمین میشد، بیشتر هم میخندیدند. آن سوی جاده، چشمش به سه تبعیدی مرده افتاد. قاتلهایشان یکدیگر را تشویق میکردند. میدانست که مرگ تا یکی دو دقیقهی دیگر موسیقی یکنواختش را سر خواهد داد.