ریگو در آفتاب نشسته بود و رزا را نگاه میکرد.
موش ترانهای زیر لب زمزمه میکرد، زمزمهای که در محیط شنیده میشد، و ظاهراً سخت سرگرم کاری بود.
ریگو آهسته، پشت سر موش درآمد، و محو تماشای جنب و جوش او شد.
به نظر میرسید که رزا اصلاً متوجه حضور او نشده است.
بالاخره ریگو پرسید:
«چه کار میکنی؟»
رزا بدون اینکه حتی سرش را بالا بیاورد، گفت:
«دارم از شادی هدیه دادن بال در میآورم.
من هدیه درست میکنم. یک عالم هدیه.
حتی آدمها هم چیزی گیرشان خواهد آمد.»
ریگو سرش را کج کرد و پرسید:
«تو به آنها چه هدیهای میدهی؟»
رزا با پنجههای کوچکش، دانهی بلوطی را بالا گرفت.
«مثلاً این را. نگاه کن، من طرحی را روی پوستهاش با دندان کندهام.»
پلنگ فقط گفت:
«آها!»
رزا بلوط را برداشت، و به سرعت برق از محوطهی پلنگ بیرون رفت.
او هدیهاش را درست وسط پیادهرو گذاشت و بدون جلب توجه کسی به داخل محوطه بازگشت.
رزا از دور کشیک میکشید که چه اتفاقی میافتد...