[صحنه، میدانچهای است که از سه سو تماشاگران پیراموناش را گرفتهاند. سوی دیگر که پشت صحنه است با دیواری پارچهای پوشانده شده که گاهبهگاه از پس آن، ویدیوهایی تابانده میشود. زمینِ میدانچه، آکنده از شن خشک است؛ به آن اندازه که راهپیمودن بر آن اندکی دشوار شود. در آغاز، بانگ توفان به گوش میآید. از پس زمانی که میگذرد از میان توفان، فریاد کسی از دور شنیده میشود؛ و سرانجام صدای دیگران. به ترتیب، شش نفر از شش سو به میانهی میدانچه پا میگذارند. هر یکی فانوسی به دست دارد و نوری دیگر در میدانچه نیست جز نور فانوسهاشان. نخست آدون پا به میدانچه میگذارد. جامهاش آکنده از شن و خاک است. با دستاش شنها را میتکاند. در میانهی میدانچه و پیش روی تماشاگران میایستد و سخن میگوید. فانوس را تا آنجا بالا میبرد که چهرهاش روشن شود. کنشاش که به انجام رسید، ابرها از جلوی ماه کنار میروند و میدانچه اندکی روشنتر میشود. در درازنای نمایش، نور مهتاب، نور اصلی میدانچه خواهد بود.]
آدون [استوار و بااینهمه با درنگ سخن میگوید.]: مرا آدوُن میخوانند.
از واحهای آمدهایم سه شب دورتر از این ناکجا.
در سفریم به سویی که اینک نمیدانم کجای این راه است.
[آدون به گوشهای میرود و سیاس پا به میدانچه میگذارد و همسان آدون رفتار میکند. هر یکی از بازیگران که به میدانچه میآیند آن دیگری به گوشهای میرود و بیجنبش میماند. تا آنکه در پایان این تکگوییها تابلویی هفتنفره ساخته شود.]