سیلی محکمی به گوشم میخواباند و من نقش زمین میشوم. میدانم که بهتر است در همان حال بمانم و کتک بخورم و تحمل کنم. دیگر یاد گرفتهام که اگر کوچکترین دفاعی در مقابل ضرب و شتم مادر بکنم کتک مفصلتر و، از همه بدتر، گرسنگی در انتظارم است. پس بیحرکت در جایم میمانم و سعی میکنم وقتی سرم فریاد میکشد نگاهش به چشمهایم نیفتد.
وانمود میکنم که خجالت میکشم و برای اینکه او احساس کند تهدیدهایش در من اثر کرده سرم را پشت هم تکان میدهم. اما در دلم میگویم: «خواهش میکنم بگذار چیزی بخورم، دوباره کتکم بزن، اما بگذار چیزی بخورم.» با ضربه دیگری که میزند سرم به کاشی پیشخوان آشپزخانه میخورد. با داد و فریاد از آشپزخانه بیرون میرود و من میگذارم که اشکهای دروغین از صورتم جاری شود. قدمهایش را میشمارم و وقتی مطمئن میشوم که دیگر دور شده، نفس راحتی میکشم. نقشهام گرفته. مادر هرطور که دلش خواسته با من رفتار کرده است، ولی به او اجازه ندادهام که با گرسنگی دادن مرا بکشد.
همه ظرفها را میشویم و مابقی خردهکاریها را تمام میکنم. جایزهام باقیمانده برشتوک یکی از برادرهایم است که آن را به جای صبحانه میخورم. امروز، روز خوششانسی من است؛ مقدار کمی برشتوک به اندازه نصف بطری شیر باقی مانده و من در یک چشم به هم زدن ــ قبل از اینکه نظر مادر عوض شود ــ آن را میبلعم. مادر از اینکه از غذا بهعنوان سلاحی در برابر من استفاده کند لذت میبرد؛ میداند که این کار بهتر از دور ریختن پسمانده غذاست، میداند که من پسماندهها را از میان زبالهها بیرون میکشم. او بسیاری از کلکهای مرا میشناسد.
چند دقیقه بعد، سوار اتومبیل قدیمی خانوادگیمان میشوم؛ چون به خاطر انجام دادن کارهای خانه دیگر دیرم شده و مجبورم برای اینکه زودتر به مدرسه برسم با اتومبیل بروم. معمولاً پیاده به مدرسه میروم و وقتی میرسم که دیگر کلاس شروع شده و زمانی برای دزدیدن غذا از جعبه ناهار باقی نمانده است.