فرمانده: آهای لشکریان! نگهبانانِ فرات! دور شوید. امروز آب بر قبیلهی بنیکلاب حلال است. دور شوید. راه را باز کنید!
از تشت فاصله میگیرد.
فرمانده: بیا، این فرات، از آنِ تو، هرچه میخواهی بردار... چرا پاسخ نمیدهی مرد؟ در صحتِ گفتارم تردید میکنی؟ به خدای این آب، آنچه گفتم تنها از سرِ خیرخواهی بود و بهجایآوردنِ رسمِ برادری. من اگر قصدِ جنگ داشتم آیا بهتر نبود بهجای اماننامه با شمشیر بهسویت میآمدم؟
به سیاهپوشان اشاره میکند. کسی از میانِ آنان دستنوشتهای به او میسپارد.
فرمانده: این اماننامه، پیش بیا و نگاه کن. چند کلمهای بیش نیست. میدانی بابتِ این چند کلامِ ناچیز چه بهای گزافی پرداختهام؟ [مکث] پاسخی نیست؟ من با که سخن میگویم؟ و از که انتظارِ پاسخ دارم؟ آی! مردِ غیرتمندِ کاروانِ حسین! اگر مرا لایقِ پاسخ نمیدانی، نالهی جگرسوزِ کاروانِ تشنه را دریاب.
بهسمتِ تشت رفته و دست در آب میبرد. مُشتی از آب پُر میکند و بهسوی خیمهها میپاشد.
ناله از خیمهگاه برمیخیزد.
مُشتی دیگر و مُشتی دیگر.
نالهها اوج میگیرد.
فرمانده: نمیشنوی؟