در حالی که مشغول صحبت بودیم، صدایی شنیدیم که چیزی بین زوزه کشیدن و پارس کردن بود. صدا از دوردست بود، ولی باعث شد اسبها به شدت ناآرامی کنند و یوهان کلی وقت صرف کرد تا آنها را آرام کند. در حالی که رنگش پریده بود، گفت: «این صدا شبیه به صدای گرگ بود ـ ولی الآن گرگی در این منطقه وجود ندارد.» من پرسیدم: «جدّی؟ آیا از زمانی که گرگها نزدیک شهر بودند خیلی نگذشته؟» پاسخ داد: «خیلی زیاد. در بهار و تابستان بودند، ولی با آمدن زمستان، مدت زیادی نماندند.» در حالی که اسبها را نوازش میکرد و سعی داشت آنها را آرام کند، ابرهای سیاه به سرعت آسمان را پر کردند. نور خورشید ناپدید شد و گویی باد سردی هم به آهستگی وزید و از کنارمان عبور کرد. فقط یک وزش کوتاه بود و بیشتر به اخطار میماند تا به وزش واقعی باد، زیرا خورشید دوباره از زیر ابر بیرون آمد و به درخشش خود ادامه داد. یوهان دستش را بالای چشمانش گرفت و به افق نگاه کرد و گفت: «طوفان برف است، خیلی زود میآید.» بعد دوباره به ساعتش نگاه کرد و بیدرنگ بر خود مسلط شد ـ زیرا اسبها هنوز با ناراحتی سُم بر زمین میکوبیدند ـ بعد هم به کابینش برگشت، چنانکه گویی وقت ادامه سفرمان فرا رسیده باشد. من لجبازیام گل کرد و فوراً به کالسکه برنگشتم. به آن پایین اشاره کردم و گفتم: «راجع به آنجا که این جاده به آن میرود برایم بگو.» دوباره صلیبی روی سینهاش کشید و وردی زیر لب خواند و گفت: «آنجا نامقدس است.» پرسیدم: «چی نامقدس است؟» «آن روستا.» «یعنی یک روستا آنجا هست؟» «نه، نه. صدها سال است که کسی آنجا زندگی نمیکند.» کنجکاوتر شدم و پرسیدم: «امّا تو که گفتی یک روستا آنجا هست.»
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۱۱ مگابایت |
تعداد صفحات | 236 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۵۲:۰۰ |
نویسنده | برام استوکر |
مترجم |