آیا نشانههایی بود که ندیده بود؟ آیا میتوانست حادثهها را کنترل کند و کوتاهی کرده بود؟ «چطور زندگی آدم یکهو از هم میپاشه. چطور یه اتفاق ناگهانی اگه سر راهش باشی خردت میکنه یا اگه گوشهای داری تلاش میکنی که روزگارت رو بچرخونی طوری میجنبوندت که اگه نشکنی، مجبوری خم بشی. اما چقدر آدم میتونه توی اون مملکت بهم ریخته خم بشه؟ تا اونجا که بشکنه؟ یا ریشهکن بشه؟ و بعد هم اگه شانسی پیش بیاد و بتونه جایی رو این کره خاکی پیدا کنه که حداقل اگه نه خودش، بلکه بچههاش روش وایسن، یکهو یه مصیبت دیگهای از راه میرسه و ریشهکنش میکنه.»
دلش برای بچهها تنگ شده بود. آرزو کرد کاش همین الان میتوانست آنها را ببیند، بغلشان کند و دلداریشان بدهد. نمیدانست چطور تا دو روز دیگر، روز شنبه، که روز ملاقات بود طاقت بیاورد. برای دیدن آنها باید میرفت به جایی که دادگاه تعیین کرده بود. جایی که از آن نفرت داشت. اتاق بزرگی که مجبور بود آنجا بنشیند تا بچهها را بیاورند. تا آنها را میدید، میخواست به سمتشان خیز بردارد، اما باید یادش میماند که این کار را نکند. اجازه نداشت. باید مینشست تا بچهها پیش او بیایند. میآمدند و تا او را میدیدند، هر دو به میان بازوهای بازش میدویدند. باید یادش میماند به فارسی حرفی نزند. خانم سرپرست، حتما باید میفهمید که به بچهها چه میگوید. وقتی میدیدشان، آه میکشید که چرا نمیتواند دستشان را بگیرد و از آنجا ببرد.
«چطور به او گوش دادم. چطور همه چیز رو از دس دادم. چطور کارای بیحسابش رو تحمل کردم، هم اونجا هم اینجا. اینم نتیجهاش.» روزهای دور و نزدیک، تکه تکه به ذهنش میآمدند، روزهایی که ثریا مرتب فشار آورده بود که دیگر ایران جای زن نیست و باید بروند. «حالا اینجا هست؟ چه کار باید میکردم؟ بذارم لخت توی این مملکت بیبندوبار بگرده؟