یک آهنگ عاشقانه آرام از ضبطصوت در حال پخش شدن است. سارا درحالیکه گیسوانش را با پارچهای بسته و پیشبندی پوشیده، مشغول جارو کشیدن زمین است و گاهی بخشهایی از آهنگ را زیر لب زمزمه میکند، کمکم جاروزدنش، حالتی موزون پیدا میکند. در همان حین، اشکان با وسایل نقاشیاش وارد میشود. سعی کرده است ظاهر متفاوتی داشته باشد. چند خرمهره و گردنبند بهخودش آویزان کرده است. با کفش وارد خانه میشود، و بیتوجه به سارا، به سمت اتاقش میرود.
سارا: (با فریاد) اُی، کفشات...
اشکان: برو ببینم بابا... (بیتوجه به سارا به سمت اتاقش میرود.)
سارا با جارو جلوی او را میگیرد.
اشکان: ول کن بابا، حال ندارم.
سارا: فکر کردی من دارم؟ کلفت زرخرید بابات که نیستم! از صبح تا حالا کمرم شکست انقدر زمینا رو سابیدم. درآر ببینم.
با جارو پای او را میگیرد و اشکان را به زمین میاندازد.
اشکان: حیوون بدبخت! ترشیده.