«بابا، این کلاه میترانه؟»
دنیل در حالیکه چمدانهای آنها را برمیداشت گفت: «آره.»
«پس تو رئیسجمهوری؟»
دنیل که از این تلقین کودکانه خوشش آمده بود: «آره، من رئیسجمهورم.»
در طول مسیر که داخل ماشین بودند دنیل کوچکترین اطلاعاتی نداد. «همهچی رو توی خونه تعریف میکنم.» ورونیک حسابی اصرار کرد ولی فایدهای نداشت. وقتی به شانزدهمین طبقهی برج خود در منطقهی پانزدهم رسیدند، دنیل اعلام کرد غذا درست کرده است. یک بشقاب گوشت و مرغ سرد، همراه سالاد گوجهفرنگی، ریحان و یک بشقاب پنیر که آه تحسینِ ورونیک را به دنبال داشت. همسرش این غذای سرآشپز را فقط سالی چندبار درست میکرد. قبل از هرچیز باید اشتهاآور مینوشیدند. دنیل که کلاه هنوز روی سرش بود گفت: «بشین.» ورونیک نشست و ژروم خودش را در بغل او چپاند. لیوانها را بالا بردند و ژروم هم با آبپرتقالش آنها را همراهی کرد.
دنیل کلاهش را برداشت و بهسوی ورونیک دراز کرد. او آرام انگشتش را روی نمد کشید و ژروم هم از او تقلید کرد. دنیل کمی وحشتزده گفت: «دستهات تمیزن؟» ورونیک کلاه را پشت و رو کرد و نوارچرمی داخلش را دید. دو حرف حک شده با فلز طلایی خودنمایی میکردند: «ف.م.» ورونیک به شوهرش نگاهی انداخت.