روز عقد فرارسید و من محکومبه زندگی شده بودم که نمیدانستم بعد از اجرای مراحل قانونی در دادگستری من چیزی از مطالبی که گفت و شد نفهمیدم و چه شنیدم حاج قیصر و پدرم را خندان دیدم که از اتاق مربوطه با یک کاغذ مهرشده که همان مجوز عقد بود خارج شدند و سپس مراسم عقد بیسروصدا انجام و وقتی حاج قیصر بهقصد عازم شدن به منزل با پدرم خداحافظی میکرد من از ترس و غربتی که احساس میکردم بیاختیار اشک از چشمانم سرازیر شد مادرم مرا در آغوش گرفت حالم دست خودم نبود و ترسان حیران با وحشتی که باید خانه را ترک میکردم من که تجربه و شناختی از زندگی نداشتم و با همه آرزوهایم باید خداحافظی میکردم و به دنبال سرنوشت نامعلوم خود میرفتم ...