در گذشتههای دور یک خیاط کوچولو بود که برای مردم لباس میدوخت.
یک روز که داشت کار میکرد مگسها دور سرش جمع شده بودند و وز وز میکردند.
خیاط کوچولو خیلی عصبانی شد و با پارچهای که دستش بود یک ضربه به مگسها زد و هر هفت تا مگس رو کشت.
به خودش افتخار کرد و تصمیم گرفت دور دنیا رو بگرده و به همه نشون بده که چقدر قدرتمند هست.