از دعواهای شدید چند روز گذشتۀ مادر و پدرم حس خیلی بدی داشتم و از داخل شدن به این ساختمان قدیمی میترسیدم. بیاختیار جلوی در ایستادم و با بغض گفتم: «من نمیآم مامان، بیا برگردیم.»
مادرم با خشم گفت: «چی رو نمیآم؟ امروز باید تکلیفم رو با بابات یکسره کنم.»
گریهام گرفت و گفتم: «مامان، تورو خدا...»
ولی مادرم دستم را کشید و داخل ساختمان شدیم. همهجا بوی کهنگی و نم میداد. از پلههای باریک و بلند آنجا بالا رفتیم و به طبقۀ دوم رسیدیم. در چوبی کهنه و رنگ و رو رفتهای را باز کردیم. در با سروصدا و جیر جیر باز شد و ما داخل شدیم. مادرم همانطور که دستم را گرفته بود، به دوروبر نگاه کرد و گفت: «پس کجاست؟»
ناگهان پدرم را دیدم که از اتاق کناری بیرون آمد. هنوز چند دقیقه از آمدنمان نگذشته بود که مادربزرگم هم داخل شد. مادر که صورتش کاملاً برافروخته شده بود، با خشم زیادی گفت: «برای هزارمین بار میگم، باید طلاقم بدی و خلاصم کنی. این دفعه دیگه باید کار رو تمام کنی.»
مادربزرگم هم در ادامه گفت: «آره آقاجلیل، زن داشتی، گفتی زن ندارم و اومدی انسیه رو گرفتی. دیگه حرفی نمونده.»
پدرم مردی جاافتاده، متوسط و کمی چاق بود؛ قیافهای خیلی معمولی داشت، ولی مادرم قد بلند و بسیار زیبا بود. شاید به همینخاطر بود که زن پدرم آنقدر اذیتش میکرد و روزگارش را سیاه کرده بود.
فریاد پدرم را شنیدم: «با زور و اجبار منو آوردین محضر، ولی کور خوندین. من انیسه رو طلاق نمیدم.»