اِوا به پشت خوابیده بود. این کار به اندازهی کافی غیرعادی بود؛ چون او همیشه روی سینه میخوابید. حالا فقط این را میدانست و به خوبی حس میکرد که نه بالا میرود و نه پایین. در واقع نمیتوانست فشاری را که تشک به پشتش میآورد حس کند. نمیتوانست چیزی حس کند. نمیتوانست حرکت کند. آیا هنوز خواب میدید؟
وقتی سعی کرد با دستش تشک را لمس کند و ببیند آیا هنوز آنجاست، نتوانست حرکت کند. هیچ چیز تکان نخورد! به تشک چسبیده بود!
چشمهایش را با وحشت و به سختی باز کرد. به نظر میرسید تلاش فوقالعادهای کرده است. پلکهایش آرام بالا رفت.
نوری محو و تار به شکلی مبهم و لرزان. نوری رنگپریده در وسط و تاریکی در کنارههای آن به چشمش آمد.
ـ عزیزم؟
اِوا با چه آرامشی خودش را از کابوسِ شبانه بیرون میکشید! صدای مامان. تاری کمی واضحتر شد و آن سایه هم صورتِ مادر بود. او حالا میتوانست چشمانِ آبی و دهانش را ببیند.
سعی کرد لبخند بزند، اما لبهایش تکان نخورد. «همه چیز خوب است، عزیزم. خوب میشوی.» وحشتی در صدایش بود.
ـ مرا میشناسی، عزیزم؟ میفهمی چه میگویم؟ اگر صدایم را میشنوی چشمهایت را ببند و دوباره باز کن.
پلکها به آرامی عسل حرکت کردند. وقتی چشمهایش را باز کرد توانست بهتر ببیند. صورتِ مادر تقریباً واضح شده بود، اما هنوز پشتِ سرش مات بود.
ـ اوه، عزیزم!
حالا توی صدایش آرامش و شادی بود، اما هنوز یک چیزی توی آن صدا بود.