منیژه که در خیمهی خود نشسته بود از دور بیژن را دید و شگفتزده شد که آن جوان زیبا با آن تاج و قبای درخشان رومی کیست که در زیر درخت خوابیده است! از سیمای دل افروزِ بیژن، دلِ منیژه بَردَمید، مِهرش جوشید، و رفتارش دگرگون شد. دایهی خود را صدا زد و گفت: به زیرِ آن درختِ سروِ بلند برو و جویا شو که آن مرد کیست:
نگه کن که آن ماهدیدار کیست!
سیاوش مگر زنده شد، گر پریست!
بِپُرسَش که: چون آمدی ایدَرا
نیایی بِدین بزمگاه اَندرا؟
پَریزدهای، گر سیاووشیا؟
که دلها به مِهرَت همی جوشیا!