از وقتی چشمهایش درست و حسابی نمیدید، به قول مادرم، گوشتتلخ شده بود. با همه بد تا میکرد. با هیچکس نمیجوشید. انگار از همهمان طلبکار بود. از من، مادر، حکیمه و حتی عمو ادریس و حاتم. آن روز را که حاتم داشت توی حیاط ما نردبان درست میکرد، اصلاً، یادم نمیرود. بابا تازه از سرِ زمین برگشته بود. صدای موتور که بلند شد، از پشت پنجره سرک کشیدم. او را دیدم که لنگههای دروازه را با لگد باز میکرد. حاتم هم صدای موتور را شنیده بود. برای همین هم دست از کار کشیده بود. میخ و چکش به دست، ایستاده بود پای دیوار. بابا را که دید، گفت: «سلام عمو. خسته نباشی!»
بابا چشمهایش را تنگ کرد تا بتواند بهتر حاتم را ببیند. بعد، بیآنکه چیزی بگوید، از جلوی او گذشت. از پلهها بالا آمد و در اتاق را محکم کوبید به دیوار.
ـ این پسره اینجا چه غلطی میکند؟
مادرم انگشتش را گزید.
ـ یواش بابا! میشنود.
بابا گفت: «خوب بشنود!»
مادرم گفت: «مگر جرم کرده که آمده خانه عمویش؟ تازه، من خودم صدایش کردم که میخهای نردبان را... آخر، تو که چشمهایت...» حرفش را خورد.
بابا داد زد: «آها! پس اینطور! پس فکر کردهاید کور شدهام و هر کاری دلتان خواست میتوانید بکنید؟ برای همین دور برداشتهاید؟»
و بعد برگشت و چنان نگاهی به حکیمه انداخت که حکیمه مجبور شد فرار کند به پستو.
مادرم گفت: «دور برداشتهاید یعنی چه؟ کی دور برداشته؟ مگر چه شده؟»