تدی صندوقهای بزرگی را در ذهنش مجسم کرد پر از سکههای طلا که از لبهی صندوقها به زمین میریختند.
بعد دچار دریاگرفتگی و حالت تهوع شد. شدید و پشت سر هم. مایعی به سیاهی قیر از دهانش بیرون میریخت و از لبهی قایق به دریا. این موضوع مایهی شگفتی پدرش شد، چون تدی چند ساعت بعد از آغاز سفرشان دچار دریاگرفتگی و تهوع شده بود و تازه آن هم هنگامی که اقیانوس صاف و بیحرکت بود و در آرامش و سکون میدرخشید. پدرش گفت: «اشکالی نداره. برای هر کسی پیش میآد. دلیلی نداره از چیزی خجالت بکشی.»
تدی دهانش را با دستمالی که پدرش به او داده بود پاک کرد و سرش را تکان داد.
پدرش گفت: «مال این بالاوپایین شدنهای قایقه. گاهی اولش بهنظر نمیرسه خیلی شدید باشه، تا اینکه کمکم احساس میکنی یه چیزی داره از درونت بالا میآد.»
تدی باز هم سرش را به تأیید تکان داد. نمیدانست چگونه به پدرش بگوید بههم خوردن حالش ربطی به بالاوپایین شدنهای قایق ندارد، بلکه به خاطر اینهمه آبی است که دوروبرشان را، از هر سو تا چشم کار میکرد، فرا گرفته بود. اینهمه آب حتا میتوانست آسمان را هم در خود جای دهد. تا آن لحظه، هنوز متوجه نشده بود که او و پدرش اینقدر تنها هستند. سرش را بلند کرد و با چشمهای قرمز و اشکآلود به پدرش نگاه کرد.
پدرش گفت: «نگران نباش. حالت خوب میشه.» و تدی سعی کرد لبخند بزند.