نهنگ آبی با سه فرزند کوچک خود در حال گشتوگذار در اقیانوس در پی غذا و بازی بودند که نهنگ قاتل سر میرسد. بچهها کوچکتر از آن هستند که خطر را بشناسند به همین سبب یکی از آنها طعمه نهنگ قاتل میشود. مادر با نجات دو فرزند دیگرش سعی در دور شدن از نهنگ قاتل دارد که بر سر راه خود مشکل دیگری میبیند. کشتی صیادهایی که نهنگ صید میکنند. نهنگ آبی راهی جز رفتن به سمت آبهای قطبی نداشت. جایی پر از خطر. خطر یخچالهای آبی.
آنها پس از تلاش فراوان و گرسنگی به آبهای قطبی میرسند. اما چیزی که از آن میترسیدند به سرشان آمد…
در بخشی از کتاب میخوانیم:
نهنگ آبی مشغول غذا خوردن بود. بچههای او آنقدر کوچک بودند که حتی، غذا خوردن مادر هم، برایشان جالب بود. مادر، وقتی دهان برزگش را باز میکرد، میگوها و جانوران ریز دریایی در آن وارد میشدند. بعد استخوانهای محکمی را که جلوی دهانش داشت می بست. آخرش هم آب را با فشار زبان، از لای استخوانها بیرون میفرستاد و غذا را قورت میداد. خلاصه بچههای نهنگ آبی در سنی بودند که از دیدن هر چیزی تعجب میکردند و لذت میبردند…