در زمانهای قدیم آسیابانی بود که با زنش به خوبی و خوشی زندگی میکرد. آنها خانوادهی ثروتمندی بودند و هر سال هم به ثروتشان اضافه میشد. اما از آنجا که خوشبختی ناپایدار است و گاه بدبختی مثل شب تار به سراغ آدم میآید، اوضاع آسیابان هم کمکم بد شد و هر سال کمی از ثروتش را از دست داد؛ بهطوری که کسی باور نمیکرد آسیاب هم مال خودش باشد. آسیابان چنان پریشانحال شد که وقتی شبها از کار روزانه به خانه باز میگشت، آراموقرار نداشت. در بستر مدام غلت میزد و به شدت نگران بود. روزی صبح زود از ناراحتی به هوای آزاد پناه برد، شاید دلش آرام گیرد. به سمت برکه رفت. هنگامی که از روی پل آبگیر آسیاب رد میشد، خورشید کمکم طلوع میکرد و صدای آب به گوش میرسید. به آب برکه نگاه کرد و به امواج خیره شد. ناگهان زن زیبایی به آرامی از آب بیرون آمد، با دست موهای بلندش را روی شانههایش ریخت. آسیابان که فهمید او پری برکه است، از ترس نمیدانست باید فرار کند یا همان جا بایستد. پری با صدای دلنشینی او را صدا زد و پرسید: «چرا اینقدر غمگینی؟»