دهقان گفت: «چطور خیالم راحت باشد؟! بچه که بودی، زمین خوردی، سرت به سنگ خورده و هنوز عقلت به جا نیامده! خوب حواست را جمع کن. اگر کار احمقانهای بکنی، با این چوبدستی چنان میزنمت که جایش تا یک سال بماند.» بعد مرد سفارشهای لازم را کرد و روانهی سفر شد.
دست بر قضا روز بعد خریدار گاو آمد و تا آنها را دید بدون چانه زدن به زن گفت: «گاوهایت را میخرم. خودم میدانم ۲۰۰ تالر میارزند. همین حالا آنها را با خود میبرم.» و زنجیر گاوها را باز کرد و آنها را از طویله بیرون آورد. اما وقتی که خواست از درِ حیاط بیرون برود، زن دهقان آستینش را گرفت و گفت: «اول باید دویست تالر را بدهی. اگر نه، نمیگذارم گاوها را ببری.»
مرد جواب داد: «حق با توست: راستش امروز یادم رفته کیف پولم را بیاورم. اما عیبی ندارد. دو گاو را بیشتر نمیبرم و سومی را گرو میگذارم، تا مطمئن شوی که پول گاو را میپردازم.»