پولت با خودش حرف میزد، مردهها را خطاب قرار میداد و برای زندهها دعا میکرد.
با گلها حرف میزد، با کاهوها، چرخریسَکها و با سایهی خودش. پولت عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. آن روز چهارشنبه بود، روز خرید. ایوُن از ده سال پیش هر هفته میآمد دنبالش و چفت دروازه را غرولندکنان باز میکرد: «آخر این دیگر چه بدبختیای است...»
بله، پیرشدن بدبختی است، تنهاماندن بدبختی است، دیررسیدن به فروشگاه و پیدانکردن چرخدستی نزدیک صندوق بدبختی است...
ولی کسی در باغچه نبود. ایوُن کمکم داشت نگران میشد. رفت پشت خانه، صورتش را چسباند به شیشهی پنجره و دستهایش را حائل چشمهایش کرد تا ببیند پشت پردهی این سکوت چه خبر است.
دوستش را دید که روی کاشیهای کف آشپزخانه افتاده است. فریاد زد: «خدای من!»
ایوُن چنان هول کرده بود که اصلاً نفهمید چطور صلیب کشید؛ پسر را با روحالقدس قاطی کرده بود. باز هم بد و بیراهی گفت و به انبار رفت تا وسیلهای برای بازکردن در پیدا کند. با کجبیل شیشه را شکست و با هزار بدبختی خودش را تا لبهی پنجره بالا کشید.
چقد گرون،ماها نسخه الکترونیک کتابا را واسه این میگیریم که کمتر هزینه کنیم قرار باشه این همه پول بدیم میریم نسخه کاغذیشو میخریم دیگه
5
آرامشبخش 🌱
خوشخوان 🪶
گیرا 🧲
من خیلی دوسش داشتم یه جاهایی باهاش بغض کردم و یه جاهایی خندیدم
دوستان حق دارن که میفرمایند هندی توره بله درسته ولی خیلی روون جلو میره و شاخ برگ اضافه نداره
من پیشنهادش میکنم حتما مطالعش کنین
5
من خیلی دوست نداشتم. ترجمه خوبی نداشت. مثل کتابای دیگه نویسنده نبود. در کل توصیه نمیکنم.
5
روند داستانی خوبی داشت و همینطور شخصیت پردازی ش
ولی پایان کتاب یه کم هندی طور بود