پولت با خودش حرف میزد، مردهها را خطاب قرار میداد و برای زندهها دعا میکرد.
با گلها حرف میزد، با کاهوها، چرخریسَکها و با سایهی خودش. پولت عقلش را از دست داده بود و دیگر حساب روزها را نداشت. آن روز چهارشنبه بود، روز خرید. ایوُن از ده سال پیش هر هفته میآمد دنبالش و چفت دروازه را غرولندکنان باز میکرد: «آخر این دیگر چه بدبختیای است...»
بله، پیرشدن بدبختی است، تنهاماندن بدبختی است، دیررسیدن به فروشگاه و پیدانکردن چرخدستی نزدیک صندوق بدبختی است...
ولی کسی در باغچه نبود. ایوُن کمکم داشت نگران میشد. رفت پشت خانه، صورتش را چسباند به شیشهی پنجره و دستهایش را حائل چشمهایش کرد تا ببیند پشت پردهی این سکوت چه خبر است.
دوستش را دید که روی کاشیهای کف آشپزخانه افتاده است. فریاد زد: «خدای من!»
ایوُن چنان هول کرده بود که اصلاً نفهمید چطور صلیب کشید؛ پسر را با روحالقدس قاطی کرده بود. باز هم بد و بیراهی گفت و به انبار رفت تا وسیلهای برای بازکردن در پیدا کند. با کجبیل شیشه را شکست و با هزار بدبختی خودش را تا لبهی پنجره بالا کشید.