مجید نشست پشت فرمان. راه افتادیم و از نور چراغهای رستورانها که دور شدیم دوروبرمان را تاریکی گرفت. غلیظ. انگار غلیظتر از قبل و همیشه. چراغهای اتومبیل بهزور چند متری را روشن میکرد.
باز رسیدیم به آبشار. سیروس شیشهی تمام پنجرهها را داد پایین. هوای خنک زد تو و قطرههای ریزریز آب. صدای شُرشُر آب در شب میپیچید و ذرههای آب در نور اتومبیل مثل پولک بودند.
اینبار جاده و پیچهایش رو به پایین میرفتند. باز وارد ظلمات شدیم.
مجید خیلی آهسته میرفت. باد توی اتومبیل میپیچید و بوی درختها و بوی شب میداد.
نور چراغهای اتومبیل، تنهی درختهای بههمچسبیدهی دو طرف جاده را روشن میکرد و دور تنهها حلقه میزد و دور که میشد، باز درختها میشدند دیواری سیاه.
یکدفعه مجید سر پیچی وسط جاده ایستاد. موتور را خاموش کرد. چراغها را هم.
اینهمه سکوت و سیاهی را هیچوقت ندیده بودم. بعد هوهویی از دل ظلمت سمتمان آمد.
سیروس آهسته و زیر لب گفت انگار یه گله گرگه!
مجید هم پچپچ کرد که اینجا گرگ کجا بود.
سیروس گفت خرس و پلنگ که داره جنگلهای شمال.
مجید گفت نه دیگه اینجا بابا! بعد گفت اوخاوخ! اگه الان مثل اون فیلمه بشه چی؟ اون فیلمه چی بود اسمش؟