در گذشتههای دور در میدان اصلی یک شهر، مجسمهای سنگی از یک شاهزاده بود .
مجسمه را با ورق طلا پوشانده بودند و چشمهایش از الماس بود. مردم هر روز که از میدان شهر میگذشتند به مجسمهی شاهزاده سنگی نگاه میکردند و به برق طلاهای روی بدنش خیره میشدند.
خیلیها میگفتند:" اگر او یک انسان بود، خیلی خوش بخت می شد."
یک شب پرستویی که در حال کوچ بود، برای استراحت روی دست شاهزادهی سنگی نشست.
ناگهان قطرهی اشکی از چشمهای شاهزاده سنگی روی بال پرستو افتاد…