روزی روزگاری خانمی بود که بچه دار نمیشد و آرزو داشت بچه دار شود.
یک روز در راه پیرزنی دید. پیرزن یک دانه ی گل به او داد و گفت این دانه را در گلدان بکار تا به آرزویت برسی
زن، دانه را در گلدان کاشت. روزها گذشت و دانه جوانه زد و تبدیل به یک گل شد.
یک روز صبح، گل شکوفه کرد و زن با تعجب دید که وسط گل چیزی نشسته…