در نظر داشته باشید که من و آنا از دوران دبیرستان همدیگر را میشناسیم (دبیرستان سنآنتونی! زنده باد تیمِ کروسیدرز!) قرار و مدار نمیگذاشتیم، اما در جمع بچهها با هم وقت میگذراندیم و از هم خوشمان میآمد. بعد از چند سال که کالج را تمام کردم و چند سال بعدتر که از مادرم پرستاری میکردم، لیسانسم را گرفتم و برای مدتی بنگاه معاملات ملکی راه انداختم و مثلاً از این راه چرخ زندگیام را میچرخاندم. یک روز آنا به دفترم آمد تا جایی برای کارهای گرافیکیاش اجاره کند و من تنها مشاور املاکی بودم که میتوانست به آن اعتماد کند، چون قدیمها با یکی از دوستان او سَروسرّی داشتم و بعدتر وقتی بینمان شکرآب شد مثل عوضیها رفتار نکرده بودم.
آنا هنوز هم خیلی زیبا بود. هنوز آن هیکل ورزشکاری قلمی و ماهیچههای ورزیده را داشت، در واقع ورزشکار هم بود و آنوقتها در مسابقات ورزشهای سهگانه شرکت میکرد. یک روز تمام وقت گذاشتم و چند جا را نشانش دادم، هیچکدام را نخواست، به دلایلی که از هیچکدامشان سر در نمیآوردم. حدس زدم همچنان همان آدم کوشا و دقیق و سختگیری است که در دوران مدرسه بود. روی کوچکترین جزئیات چنان دقتی به خرج میداد که بیا و ببین، مو را از ماست میکشید، آن هم چه کشیدنی. آنای بزرگسال ملالآور بود. آنای بزرگسال اصلاً مثل آنای نوجوان راستِ کار من نبود.