قبل از اینکه من به دنیا بیایم برادرم رفته بود زیر میز یکی از همین رستورانها و دستهایش را به پاهای پیشخدمتی مالیده بود که داشت غذا میآورد؛ سالهای جنگ بود و پیشخدمت جوراب ساقبلند ریون نارنجی براقی به پا داشت، برادرم به عمرش از این چیزها ندیده بود، آخر مادرم هیچوقت اینطور جورابی نمیپوشید. یک سال هم چون کفش نداشتیم کل پیادهرو را پابرهنه توی برف دویدیم، چون تابستان قبلش کفشهایمان درب و داغان شده بودند. سوار ماشین که شدیم پاهایمان را پتوپیچ کردیم، وانمود میکردیم مجروح شدهایم. برادرم گفت آلمانیها پاهایمان را تیرباران کردهاند.
حالا اما سوار ماشین دیگری هستم، ماشین دیوید و آنا؛ بالههایی نوکتیز دارد و خطوط کروم بر آن نقش بسته، هیولایی پرسر و صدا که مطمئنم ده سال پیش برای خودش برو بیایی داشته، دیوید مجبور است برای روشن کردن چراغها دستش را تا زیر صفحه کیلومترشمار دراز کند. خودش میگوید پول ندارند ماشین جدید بخرند، اما احتمالاً اینطور نیست. میدانم دستفرمانش خوب است، اما باز هم دستم را که از پنجره بردهام بیرون به در ماشین میچسبانم تا هم جایم محکم باشد و هم اگر لازم شد سریع از ماشین پیاده شوم. قبلاً هم با همین ماشین همسفرشان بودهام اما این جاده چندان درست و حسابی به نظر نمیرسد، شاید این سه نفر الآن در جای اشتباهی هستند، شاید هم من.