درباره پسری که پدرخوانده اش مرگ بود و داستان های دیگر
در روزگاران قدیم زن فقیری پسری به دنیا آورد که چون پوست سرش شبیه توری بود، مردم پیشگویی میکردند که در چهارده سالگی داماد شاه خواهد شد. دست بر قضا چند روز پس از به دنیا آمدن پسر، پادشاه به صورت ناشناس به آن ده آمد و از مردم شنید که به تازگی کودک زیبایی به دنیا آمده که میگویند در آینده دست به هر کاری بزند، موفق خواهد شد و حتی ممکن است در چهارده سالگی داماد شاه شود.
پادشاه که مردی بدجنس بود، از شنیدن این حرف عصبانی شد، اما به روی خود نیاورد و با ظاهری مهربان نزد پدر و مادر کودک رفت و گفت: «میدانم شما آدمهای فقیری هستید و نمیتوانید فرزند خود را خوب بزرگ کنید. بهتر است او را به من بدهید. من از او به خوبی مراقبت میکنم.»
زن و مرد فقیر اول راضی نمیشدند، اما وقتی مرد ناشناس مقدار زیادی سکهی طلا به آنها داد، فکر کردند بچهشان اقبال بلندی دارد و همیشه بخت با او خواهد بود. برای همین عاقبت راضی شدند و بچه را به او دادند.
پادشاه هم کودک را در جعبهای گذاشت، سوار اسب شد و رفت و رفت تا به رودخانهی عمیقی رسید. جعبه را در آب انداخت و فکر کرد: «او که غرق شود، دخترم از دست خواستگار نامناسب خلاص میشود.»
ولی جعبه در آب غرق نشد. روی آب ماند و با جریان آب تا دو مایلی پایتخت رفت و جلوی آسیابی ایستاد. شاگرد آسیابان که کنار رودخانه ایستاده بود، جعبه را دید و به خیال این که گنجی یافته، آن را از آب گرفت.