مـرغابی بالهایش را باز کرد. خمیازهای کشید و با بیحوصلگی راه افتاد. از دور مورچه را دید که با زحمت، باری را به لانه اش میبرد. مرغابی داد زد: «آهای سیاه بد ترکیب! صبر کن! صبر کن به کمکت بیایم.» مورچه سرش را برگرداند. مرغابی بد اخلاق را دید. دانه ی گندم را روی دوشش جابه جا کرد و تندتر راه افتاد.