وقتی داشتم شماره خانهمان را برایش مینوشتم، یکدفعه مادرم صدایم زد وگفت: «مریم، بیا پدرت باهات کار مهمی دارد.» نامه را در کیفم پنهان کردم تا کسی نبیند. به اتاق پذیرایی رفتم. بابام دستم را گرفت و کنار خود نشاند وگفت: «مریم جان دیگر نمیخواهم تنها به کلاس خیاطی، یا به خیابان رفت وآمد کنی. خودم صبحها به کلاس خیاطی میبرمت و ظهرها هم وقتی کلاس خیاطی تمام شد، زنگ بزن تا بیایم دنبالت. اگر خریدی هم داشتی، به خودم بگو تا برایت بگیرم.» پدرم بازنشسته بود و برای اینکه حوصلهاش در خانه سر نرود، در یک آژانس مسافربری به صورت پاره وقت کار میکرد. با تعجب گفتم: «چرا بابا؟ مگر چی شده؟» گفت: «دخترم، چشمم ترسیده از حادثهای که برای برادرم امیر اتفاق افتاده. دیگر نمیخواهم خدای نکرده برای تو هم اتفاقی بیفتد.» با خنده گفتم: «پدر عزیزم، الآن حدود شش ماه است که با دوستم لیلا صبحها این راه را میرویم و ظهرها برمیگردیم. روز اولم نیست که شما میترسید اتفاقی برایم بیفتد. مگر من بچه هستم که کلاس خیاطی با کسی بروم؟» ناگهان پدرم با عصبانیت گفت: «همین که گفتم! فهمیدی مریم خانم یا نه؟ مگر یادت نیست آن روز چطور حالت بد شد. به خدا قسم دیگر طاقت پریشانی ندارم. فهمیدی دختر؟» من که تا حالا عصبانیت پدرم را به این شدت ندیده بودم، با ترس گفتم: «چشم بابا، هر چه شما بگید.»