در پسوپشت ذهنم از لحظهای که وارد شدهام مقایسهی ایرج و او شروع شده. و عجب اینکه شباهتها بیش از تفاوتهاست. اگر ایرج هم بود همین کار را میکرد و احتمالاً این نمایش رنجیدگی خاطر را با پرتاب یک حبه قند به دهانش تمام میکرد و لبخند میزد. بهرام سر بلند میکند و میپرسد: «گرمه، نه؟» و نگاه میکند به شعلههای آبی شومینه. منتظر این خروج بودم. در این سه سال هر وقت وارد این قلمرو شدهایم، بهسرعت هم از آن خارج شدهایم. فکر میکنم هر دو از گذشتهمان شرم داریم و شاید هم میترسیم.