قبل از آنکه وارد هتل شود، فکر کرد چه نمای حالبههمزنی. مردی که پشت میز پذیرش بود، دوستانه برایش دستی تکان داد، اما حتا او هم که همیشه «جناب مدیر» صدایش میکرد نتوانست دلخوریِ هنینگر را تسکین بدهد. هر وقت نگاهش حتا از دور به آن ساختمان شیشهای و آلومینیومی میافتاد، بهزحمت میتوانست جلوِ لرزی را که توی دلش میافتاد، بگیرد. توی اتاقش هم یکدفعه متوجه شد که دارد هی دست میکشد به رادیاتورها. رفت کنار پنجره. همان حالی که قبلاً در برابر ستون آگهیهای دمدرِ پارک پیدا کرده بود، حالا در برابر حیاط روبهرویی داشت که محصور بود بین ساختمان کلیسایی و دو شبستان و همین بهانهای شد تا در برابر منظرهی این بنای باروک بایستد. انگار میخکوب ایستاده بود و به اتومبیلهایی نگاه میکرد که پشتسرهم میآمدند، به کودکانی که با بوسهای یا با ضربهی پُرمحبت دستی روانه میشدند. بچهها با کیفهای رنگارنگی که به پشت آویزان کرده بودند وارد شبستان سمت راست میشدند که ظاهراً مدرسه بود و هر چه این صحنه طولانیتر میشد، عجلهی پدر و مادرها برای اینکه بچهها دیر نرسند بیشتر.
حیاط که سوتوکور شد، هنینگر برگشت به سالن انتظار هتل، گفت شیرقهوه برایش بیاورند و درحالیکه به نقشهی شهر نگاه میکرد، شروع کرد به حرف زدن با زنی که دفتر ثبتنام مهمانهای هتل را ورق میزد و کلیدهایی را که به او میدادند آویزان میکرد روی تختهای.
هنینگر ناگهان به فکرش رسید که بپرسد پلههای اشترودلهوف به کجا ختم میشوند. زن چیزی نگفت، انگار سؤال را نشنیده باشد ولی بعد دستهایش را از روی میز برداشت و گفت «به خیابان لیختناشتاین. مگر قرار است به جای دیگری برسند؟»