آن مرد گنجی در سر دارد
که میان شما پخش میکند؛
گنج مردم نادار،
گنجی از ناداری،
گرد آمده از روزمرگی!
در غنج آن نوا،
دید میتوان و شنید؛
مردمان دریغ شده،
روزگار وارونه،
جهان رو به دگرگونی!
آن مرد سرود گم شده میخواند،
تا باز یابد خود بیخویش خویش را
لای بم و زیرهای آن،
در تهران گم شده!
بهرام بیضایی