داراگان پرسید:«بچه چی؟ از بچه خبر دارید؟»
«هیچ خبری ندارم. خیلی وقتها از خودم میپرسم چه بلایی سرش اومده… چه رفتن عجیبی…»
«حتماً تو یه مدرسه ثبت نامش کرده بودن…»
«بله مدرسهی لافوره. خیابان بورون. یادم میآد یه بار گلو درد داشت و من گواهی پزشکی برای غیبت هاش نوشتم».
«تو مدرسهی لافوره شاید بشه ردی ازش پیدا کرد؟»
… نمیتواند چشم از عکس بردارد. از خودش میپرسد چرا آن را بین برگههای «پرونده» فراموش کرده بود؟ آیا چیز آزاردهندهای بود، یا بنا بر ادبیات قضایی، مدرک جرمی بود که او، یعنی داراگان، میخواست از ذهنش دور کند؟ دچار یکجور سرگیجه میشود، سوزشی خفیف در بالای پیشانی. بهناچار باید اعتراف کند که این کودک خود اوست، کودکی که دهها سالِ متوالی کوشیده بودند اینچنین دور نگهش دارند و در نهایت از او یک غریبه بسازند…
«متاسفانه خیر. دو سال پیش مدرسه رو خراب کردند. میدونید. یه مدرسهی نقلی بود…»