مونیکا دختر کوچولویی بود که پدر و مادرش رو از دست داده بود.
یک روز در خیابان پیرمردی رو دید که لباسهاش کهنه و پاره بود.پیرمرد خیلی گرسنه بود.
مونیکا تکه نان کوچکی که داشت رو به پیرمرد داد و رفت.
اون همینطور میون راه به آدمهای دیگهای میرسید و به هرکدوم کمک میکرد…